۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

گاو آبی بقراط و نخست وزیر امام





می‌دونید که. حفظِ سلامتی، جسم و روح و فکرُ اینا، از اُجِبِ واجباته. بقراطُ سقراطُ کیُ کی، همه‌یِ اِزُّ جِزِّشون واسه همین بوده. که اینُ تو کله‌یِ پوکِ ما کنن. حتا دوسه هزارتا حدیثُ آیهُ اینا داریم واسش.

وزیرِ نی‌دونم چی دیروزپریروزا مُقُر اومده بود که ایدز مثِ یه بهمن، یا طوفان یا سیل یا نمی‌دونم چی داره میاد سروقتمون. نصفه زنایِ خیابونی نمی‌دونم چیُ چی.با خودم گفتم بله دیگه. هر چی بقراطُ سقراط گُفتن چیُ چی گوش نکردیم. حالا.

مامان‌جانِ من امّا تا یادمه همیشه تو نخِ سلامتیِ من بوده. جوری که بقراطُ سقراطُ به گه‌خوردن انداخته. نه، وسواس نیست. امّا بدجور عاشقِ بقراطُ سقراطِ. عشق افلاطونی البته.

یادمِ اون قدیم‌ندیما، شاید زمانِ نخست‌وزیرِ امام بود، یکی از وظایفِ روزانَمون واستادن تو صفِ شیر بود. مامان‌جان و بقراطُ سقراط. یادمِ اون موقع‌ها اسمش یارانه‌ای نبود.شیشه‌های خِپِلی با عکس ِ گاو روش. آبی و زرد و قرمز و سبز.حتا سیاه‌اَم داشت. گاو. به جونِ خودم. یادمه. حداقل دو بارِشُ. سیاه. و رازِ بزرگِ زندگیِ من: اصلن برام مهم نبود سلامتی. فقط یه چیز مهم بود. گاوش آبی باشه. با اجازه‌یِ آقایِ بقراطُ سقراط. 

۳ نظر:

  1. مرسی که خوندی . می دونی اینارو من سه چار سال پیش نوشتم اون زمانی که تصمیم گرفتم داستان رو جدی بگیرم اینا رو به صورت تیکه تیکه میذاشتم تو اون یکی وبلاگم مردی با چشمان گرگ حالا بعد از سه چار سال پی دی اف می کنم میذارم ببینم جونی تو بدنشون مونده یا نه ؟ آره دیگه تاثیر اون مرحوم هم هست توش خدا بیامرزدش آدم تاثیر گذاری بوده گویا

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف